آتیۀ مبهم افراد از نظر مالی، شغلی و.. آستانۀ اخلاقی را كاهش میدهد.
به طور مثال، در جامعهای كه همۀ افراد با هر تخصصی میتوانند شغلی داشته باشند، كارشكنی، حسادت، تهمت، سخنچینی، چاپلوسی و.. كمتر است.
به طور كلی در جامعهای كه نیازهای اساسی انسانها در آن تأمین میشود، افراد بر پایۀ موازین اخلاقی زندگی میكنند.
شنیده ام که وقتی انسان در حال غرق شدن است بخواب می رود ، یعنی حس می کند که در حال شناست ، اما خواب است و دارد غرق می شود!
همین مورد را در هنگام رانندگی هم شنیده ام ، می گویند آنهایی که در حال رانندگی خواب هستند فکر می کنند بیدارند و دارند با دقت رانندگی می کنند ، اما خواب هستند و خواب بیداری می بینند!
از وقتی این مطالب را شنیده ام در رانندگی ام بیشتر دقت می کنم و به محض اینکه کمی خواب به سراغم می آید ماشین را پارک می کنم و اصلا ریسک نمی کنم.
حضرت علی (ع)
زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است!
تا میتازی با تو میتازند...
زمین که خوردی، آنهایی که جلوتر بودند، هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند!
و آنهایی که عقب بودند، به داغ روزهایی که میتاختی تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند
و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند...
شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري قدس سرّه، برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟!
پرسيدم: آقاي حائري، اوضاعتان چطور است؟ آقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر ميآمد، رفت توي فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهاي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايي نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه ميکشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد. بدجوري احساس بيکسي غربت کردم: - خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسي را ندارم....
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقي دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوري را ديدم که از آن بالا بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور. نوري چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقاي حائري! ترسيدي؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند.
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهي سرشار از عطوفت، مهرباني و قدرشناسي به من مينگريستند فرمودند: - من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائري! شما 70مرتبه به زيارت من آمديد من هم 70مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود 69بار ديگر هم خواهم آمد.(1)
1- ناقل آيتالله العظمي سيدشهابالدين مرعشي نجفي ره
ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﻭﺡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ,ﺑﻠﮑﻪ ﺟﺴﻢ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺗﻘﻮﻳﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ .ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﻳﺎﺭﻱ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
فرض کنید که بتوانیم سن زمین را فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم !
در این صورت کره زمین مانند فردی ۴۶ ساله خواهد بود!
هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم !
اما این را میدانیم که در سن ۴۲ سالگی، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یکسال پیش نبود !
یعنی زمین آنها را در سن ۴۵ سالگی به چشم خود دید و تقریبا ۸ ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد. در اوایل هفته ی پیش میمون های آدم نما به آدمهای میمون نما تبدیل شدند و آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین رافرا گرفت.
انسان جدید فقط حدود ۴ ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است !!!
بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و…حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره ی ۴۶ ساله آورده است!!!
اين ، براستي ، يكي از زيباترين پست هاي علمي است.
دخترکم سه سالش بود، یا چهار سال.
تازه عقلرس شده بود؛ آنقدری که بفهمد گلو درد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم میشود قطعا؛ که شد.
گفتم:
«عزیزکم! آمپول درد داره، گریه هم داره، باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.»
اینها را در حالی میگفتم و اشک تازه راهافتادهی چشمش را پاک میکردم که پسرکی هفت، هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره میکشید و بالاتر از صدای او، صدای پدر و مادرش به گوش میرسید که به اصرار میگفتند: آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمیکنند.
رفتیم و دخترکم آمپولش را زد و گریهاش را کرد و به در بیمارستان نرسیده، گریهاش تمام شد.
رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلیهای انتظار.
نزدیک به هفده سال است که زور میزنم دخترم هیچی را یاد نگیرد، همین یک چیز را یاد بگیرد.
که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش، چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند.(عجب دروغ بزرگی!)
که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند.
که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد. نشود تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال بهدردنخورِ «فلانی، وای، هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست» را تحویل بگیرد.
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، داد بزند «آهای! نمیخواهم بروی.
اصلا غلط میکنی که داری میروی!»
دارم زور میزنم دخترم را جوری بزرگ کنم که چشمش به فضیلتهای ناچیز نباشد.
جوری که یادش نرود آدم است و آدم، همانی است که هم گریه میکند، هم داد میزند، هم خشمگین میشود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت، به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند!